٢۴ساعت درخواب وبیداری
رفیق صمد بهرنگی
قصه ی « خواب و بیداری» را به خاطر این ننوشته ام كه برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است كه بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فكر كنی كه چاره ی درد آنها چیست؟
اگر بخواهم همه ی آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنویسم چند كتاب می شود و شاید هم همه را خسته كند. از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح می دهم كه فكر می كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم این را هم بگویم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم:
چند ماهی بود كه پدرم بیكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم به تهران. چند نفر از آشنایان و همشهری ها قبلا به تهرانآمده بودند و توانسته بودند كار پیدا كنند. ما هم به هوای آنها آمدیم. مثلا یكی از آشنایان دكه ی یخفروشی داشت. یكی دیگر رخت و لباس كهنه خرید و فروش می كرد. یكی دیگر پرتقال فروش بود. پدر من هم یك چرخ دستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیب زمینی و خیار و این جور چیزها دوره می گرداند. یك لقمه نان خودمان می خوردیم و یك لقمه هم می فرستادیم پیش مادرم. من هم گاهی همراه پــــدرم دوره می گشتم و گاهی تنها توی خیابان ها پرسه می زدم و فقط شب ها پیش پــــــــدرم بر می گشتم. گاهی هم آدامس بسته یك قران یا فال حافظ و این ها می فروختم.
حالا بیاییم بر سر اصل مطلب:
آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زیور بلیت فروش بود، احمد حسین بود و دو تای دیگر بودند كه یك ساعت پیش روی سكوی بانك با ما دوست شده بودند.
ما چهار تا نشسته بودیم روی سكوی بانك و می گفتیم كه كجا برویم تاس بازی كنیم كه آن ها آمدند نشستند پهلوی ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. یكی یك چشمش كور بود. آن دیگری كفش نو سیاهی به پایش بود اما استخوان چرك یكی از زانوهایش از سوراخ شلوارش بیرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود.
ما چهار تا بنا كردیم به نگاه های دزدكی به كفش ها كردن. بعد نگاه كردیم به صورت هم. با نگاه به همدیگر گفتیم كه آهای بچه ها مواظب باشید كه با یك دزد كفش طرفیم. یارو كه ملتفت نگاه های ما شد گفت: چیه؟ مگر كفش ندیده اید؟
رفیقش گفت: ولشان كن محمود. مگر نمی بینی ناف و كون همه شان بیرون افتاده؟ این بیچاره ها كفش كجا دیده بودند.
محمود گفت: مرا باش كه پاهای برهنه شان را می بینم باز دارم ازشان می پرسم كه مگر كفش به پایشان ندیده اند.
رفیقش كه یك چشمش كور بود گفت: همه كه مثل تو بابای اعیان ندارند كه مثل ریگ پول بریزند برای بچه شان كفش نو بخرند. ادامهٔ نوشته
Filed under: داستان - نمايشنامه، صمد بهرنگی | Leave a comment »