٢۴ساعت درخواب و بیداری – صمد بهرنگی

٢۴ساعت درخواب وبیداری

رفیق صمد بهرنگی behrangi.jpg

قصه ی « خواب و بیداری» را به خاطر این ننوشته ام كه برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است كه بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فكر كنی كه چاره ی درد آنها چیست؟
اگر بخواهم همه ی آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنویسم چند كتاب می شود و شاید هم همه را خسته كند. از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح می دهم كه فكر می كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم این را هم بگویم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم:
چند ماهی بود كه پدرم بیكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم به تهران. چند نفر از آشنایان و همشهری ها قبلا به تهران‌آمده بودند و توانسته بودند كار پیدا كنند. ما هم به هوای آنها آمدیم. مثلا یكی از آشنایان دكه ی یخفروشی داشت. یكی دیگر رخت و لباس كهنه خرید و فروش می كرد. یكی دیگر پرتقال فروش بود. پدر من هم یك چرخ دستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیب زمینی و خیار و این جور چیزها دوره می گرداند. یك لقمه نان خودمان می خوردیم و یك لقمه هم می فرستادیم پیش مادرم. من هم گاهی همراه پــــدرم دوره می گشتم و گاهی تنها توی خیابان ها پرسه می زدم و فقط شب ها پیش پــــــــدرم بر می گشتم. گاهی هم آدامس بسته یك قران یا فال حافظ و این ها می فروختم.
حالا بیاییم بر سر اصل مطلب:
آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زیور بلیت فروش بود، احمد حسین بود و دو تای دیگر بودند كه یك ساعت پیش روی سكوی بانك با ما دوست شده بودند.
ما چهار تا نشسته بودیم روی سكوی بانك و می گفتیم كه كجا برویم تاس بازی كنیم كه آن ها آمدند نشستند پهلوی ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. یكی یك چشمش كور بود. آن دیگری كفش نو سیاهی به پایش بود اما استخوان چرك یكی از زانوهایش از سوراخ شلوارش بیرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود.
ما چهار تا بنا كردیم به نگاه های دزدكی به كفش ها كردن. بعد نگاه كردیم به صورت هم. با نگاه به همدیگر گفتیم كه آهای بچه ها مواظب باشید كه با یك دزد كفش طرفیم. یارو كه ملتفت نگاه های ما شد گفت: چیه؟ مگر كفش ندیده اید؟
رفیقش گفت: ولشان كن محمود. مگر نمی بینی ناف و كون همه شان بیرون افتاده؟ این بیچاره ها كفش كجا دیده بودند.
محمود گفت: مرا باش كه پاهای برهنه شان را می بینم باز دارم ازشان می پرسم كه مگر كفش به پایشان ندیده اند.
رفیقش كه یك چشمش كور بود گفت: همه كه مثل تو بابای اعیان ندارند كه مثل ریگ پول بریزند برای بچه شان كفش نو بخرند. ادامهٔ نوشته

تجربه نخستین مرگ – مرضیه احمدی اسکوئی

مرضیه احمدی اسکوئی

تجربه نخستین مرگ

اثر: مرضیه احمدی اسکوئی

آموزگار، نویسنده، شاعر، چريک فدایی خلق

نوبر دخترک یتیمی بود که با برادرش زندگی می‌کرد. او پدر و مادرش را بخاطر نمی‌آورد. اغنیا خیلی راحت فقرا را دست می‌اندازند و آنها را خل می‌نامند و نامهایی بر آنها می‌نهند تا برای تحقیر دائم آنان زحمت زیادی نکشند. برادر «نوبر» را که کمی زبانش می‌گرفت و باصطلاح شیرین بود «اگل» صدا می‌کردند. او از همان ابتدا پسر زحمتکشی بود، وهمچنان زحمتکش هم باقی ماند، آخرین سالها که در شهر کم بودم او زندگیش را از راه باربری می‌گذرانید و صاحب دو بچه بود. من نسبت به او بیش از روسای فرمایشی‌ام احترام احساس می‌کردم و خودش نیز از این احترام با خبر بود. در سالهای اخیر پسر کوچک او ضمن صحبت با پسری هم سن و سال خودش که بچه یک مهندس بود گفته بود که آرزو دارد وقتی که بزرگ شد معلم بشود و بچه مهندس گفته بود بیخود این فکرها را نکن پدرت حمال تو هم حمال خواهی شد. این دو کودک پنجساله بودند، اما ارزشهای مرسوم جامعه به خوبی به آن کودک خرده بورژوا مفهوم اختلاف طبقاتی را آموخته بود. ادامهٔ نوشته

اشکها و لبخندها

اشکها و لبخندها

پور حسن خیر خدائی

هادی دیروز دو ساعت زودتر از تایم کاری مرخصی ساعتی گرفته بود، می‌خواست عینکش را تعمیر کند، عینک مطالعه و نزدیک بینیش، اما من تو دلش را خوانده بودم، می دانستم از همه لحاظ نیازمند است تا خلاء ونیاز های روحی را که در این مدت سخت و بی وقفه مشغول کار بوده جبران نماید، شش ماه آزگاراست بی وقفه کارمی کند، ده‌ها دغدغه دارد، آدم‌ها سنگ و ماشین نیستند، احساس دارند! شش ماهی است که تنگ هم کار می‌کنیم، شش ماه با همدیگر با وسایل و ابزار کار کلنجار رفتن و زور زدن و زیر نگاه سنگین سر پرست کار ورئیس کارگاه کارکردن.

هادی برای به محور آوردن آهن H بدقلق پتک می زد و من قلاب جین بلاک را حلقه گردن H کرده و دسته را نرم بالامی بردم و پائین می‌آوردم  تا آهن زمخت را تراز و تنظیم نماییم، هادی مشعل دستی را روی موضع گرفته و من پتک می‌زدم، ناظر کارفرما و رئیس اجرا هم روی سر ما کار را نظارت می کردند.

ادامهٔ نوشته

شاهزاده بیمار – سامی باوی

شاهزاده بیمار

ناگهان در تمام قلمرو پادشاهی این خبر پیچید که شاهزاده، شاهزاده جوان و زیباروی بیمار شده است.

شبانان شب هنگام که گله‌های ترسیده خود را گرد می‌آوردند این بلا را از زمین و آسمان شنیدند، از سربازانی که بر شیپورهای برنجی خود می‌دمیدند و باد را از صدای سازشان پر می‌کردند، از صدای سم  اسب چابک سوارانی که دیوانه وار به هر طرف می‌تاختند،  و جارچیانی که در هر کوچه و برزنی این مصیبت را جار میزدند.

و مردم شاهزاده را، شاهزاده جوان و زیبارو را بخاطر آوردند که چگونه به هنگام نخجیر، همراه با دسته کاملی از ملازمان بیزبان، خنیاگران، خواجگان، سرداران و شاعرانی که کلمات را روسپی صفت کرده بودند را با خود می برد تا در هنگام به نیش کشیدن بره آهویی یا قرقاولی که هنوز در خون خود می‌غلتید در مدح او شعر سراییده و او را همچون نعمت بهشتی بستایند و حوریانش لحظه‌ای جام‌های شراب او را تهی نگذارند.

ولی اکنون شاهزاده بیمار شده بود.

و اکنون پادشاه غمگین گشته و در غم او حتی آسمان نیز شریک گشته و ابرهای سیاه خود را بر آن قلمرو غمزده گسترده بود. همه مردم در انتظار بودند که چه می‌خواست بشود، زیرا سرنوشت او سرنوشت آنها بود. نه آنکه خوشبختی او خوشبختی آنها بود، نه، راوی  نه چنین امیدهایی به خواننده می‌دهد و نه برای شکم پرستان پررو داستان می‌گوید.

از آنشب بود که سوارکاران بتاخت همه قلمرو را درنوردیدند، جاسوسان به هر گوشه‌ای سر زدند، جارچیان جار زدند و حتی اسرافیل در صور خود دمید تا همه طبیبان، ساحران، جادوگران، پیشگویان و دروغگویان و همه مفتخوران درباری را جمع کنند تا در تهیه دارویی، دارویی که  هرگز کسی ننوشیده بود، به طبیب درباری کمک کرده  تا هر چه زودتر شاهزاده جوان و زیباروی سلامتی خود را بازیابد.

روزها گذشت و شاه نگران در کاخ پادشاهی قدم می‌زد، کاخی که بر قلۀ کوهی در پس ابرها پنهان شده بود و برای توصیف و ترسیم آن باید که  به قلمرو رؤیاها وارد شد. کاخی با ستونهای عظیم و مجسمه‌هایی مرمرین در دو سویش و با آلاچیق‌های یاس، همه چیز در نهایت ظرافت از رؤیا به واقعیت آورده شده بود. همه جا آواز پرندگان شنیده میشد، استخرهایی بزرگ با انواع ماهی‌ها و با قوهایی گردن کشیده در محاصره پرندگان زیبای دیگر، چشمه‌هایی که هرگز کسی از آنها آب ننوشیده بود و تندیس‌هایی که آب از دهان آنها فواره می‌زد و شاخ و برگ درختان و گلهای وحشی که کاخ را محاصره کرده بودند، و شاه همه اینها را داشت، که البته اراده او چنین بود.

بالاخره صبر پادشاه تمام شد. همه را به بارگاه خواند تا آن دوایی را که هرگز کسی ننوشیده بود برای او بسازند.

او پیرترین طبیب را صدا کرده و از او دوا را جویا شد و  پیرترین طبیب چنین گفت «این دارو باید اکسیری باشد از چشمان آهوبره‌ای، چون بیگناهی را در خود دارد، قلب پلنگی چون جرئت را با خود دارد و جگر عقابی چون غرور را با خود دارد، ولی هر کسی نمی‌تواند این معجون را بسازد بلکه فقط کسی که رمز جاودانگی پادشاه را بداند  قادر است زیرا که باید قطره‌ای از روح خود را در این اکسیر بدمد تا بتواند روح ناپاکی را که تن شاهزاده را آلوده کرده است از تنش دفع کند.»

نه نوکران و نه وزیران هیچکدام نتوانستند که این اکسیر را بسازند، درباریان و همه آنهایی که از نعمات بیکران همایونی برخوردار بودند نیز نتوانستند که به اندازه قطره‌ای از روح  خود را در این اکسیر بدمند. شاه دوباره غمگین شد و همه دوباره غمگین شدند. دوباره  جارچیان جار زدند و چابک سواران به هر طرف تاختند. جاسوسان به هر خانه‌ای رفتند و سربازان هر کوچه و برزنی را گشتند تا آنکه خبر رسید که کسی یافت شده است.

مرد سیاه پوشی که می‌گفتند از سرزمینهای دور آمده است و طلسم‌های چشم زخم و اکسیرهای جوانی و زيبایی به ساده‌دلان میفروخت به دربار وارد شده است. پادشاه به او وعده داد که تمام آرزوهای او را برآورده می‌کند اگر او بتواند شاهزاده را خوب کند و او نیز اکسیر را ساخته و به پادشاه گفت «و اما راز جاودانگی پادشاه در آواز بلبل است. تا وقتی که بلبل آواز می‌خواند پادشاه و شاهزاده سلامت و عمر جاودان دارند.» سکوتی کرد و دوباره افزود «ولی بخاطر داشته باشید  که بلبل‌ها فقط در خرابه‌ها و ویرانه‌ها آواز می‌خوانند». این را گفت و رفت.، و پادشاه را در فکر گذاشت. پادشاه کمی فکر کرد و بعد تصمیم خودش را گرفت.

از فردای آنروز هزاران هزار بلبل در سراسر قلمرو پادشاهی آواز می‌خواندند.

سامی باوی

آدی و بودی – صمد بهرنگی

داستانی از رفیق صمد بهرنگی

تقدیم به کارگران و زحمت کشان آذربایجانbabakdallalimamaghan.jpg

یكی بود، یكی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!
بودی گفت: چیه آدی؟ بگو.
آدی گفت: دلم برای دختره تنگ شده. پاشو برویم یك سری بهش بزنیم. خیلی وقته ندیده ایم. بودی گفت: باشد. سوقاتی چه ببریم؟ دست خالی كه نمی شود رفت.
آدی گفت: پاشیم خمیر كنیم، توتك بپزیم. صبح زود می رویم.
شب چله ی زمستان بود، مهتاب هم بود. آدی گفت: بختمان گفت تنور خدا روشن است دیگر لازم نیست تنور آتش كنیم.
خمیر را چونه چونه چسباندند به دیوارهای حیاط و رفتند خوابیدند. صبح پا شدند خمیرها را از دیوار كندند و گذاشتند توی خورجین. خمیرها از زور سرما مثل مس سفت و سخت شده بودند.
توی تنور كله پاچه بار گذاشته بودند روی قابلمه را پوشاندند. یك كیسه هم پول داشتند كه جای خوبی قایم كردند. آنوقت بیرون آمدند در خانه را بستند و كلید را دم در زیر سنگی گذاشتند و راه افتادند. توی راه به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت: بعلی.
گفتند: ما می رویم به خانه ی دخترمان. كلید خانه را هم گذاشتیم دم در زیر سنگ. توی تنور، كله پاچه بار گذاشتیم و كیسه ی پول را هم در فلان جا قایم كرده ایم. تو نروی در خانه را باز كنی و تو بروی كله پاچه را بخوری و جاش كار بد بكنی بعد هم پول ها را برداری و جاش خرده سفال پر كنی، ها!
بابا درویش گفت: من برای خودم كار و بار دارم. بچه نشوید. آخر من را با پولها و كله پاچه ی شما چكار؟ گم شوید! بروید. عجب گیری افتادیم!
آدی و بودی خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درویش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و در را باز كرد و تو رفت. اول كله پاچه را خورد و جایش را با چیز دیگری پر كرد و بعد كیسه ی پول را توی جیبش خالی كرد و لولهنگی دم دست بود، آن را شكست و خردهایش را ریخت توی كیسه و بیرون آمد.
آدی و بودی آمدند تا رسیدند نزدیك های شهر دختر. به كسی سفارش كردند كه برود به دختر بگوید كه پدر و مادرت می آیند به دیدن تو.
شوهر دختر تاجری حسابی و آبرومند بود. كیا بیایی داشت. دختر دلش هری ریخت پایین كه اگر پدر و مادرش با لباس شندرپندری به خانه بیایند آبرویش پاك خواهد رفت. بدتر از همه اینكه پدر و مادرش سوقاتی هم خواهند آورد. از این رو نوكرهایش را فرستاد رفتند آدی و بودی را سر راه گرفتند و سوقاتی ها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودی یكی از توتك ها را كش رفت و زد زیر بغلش قایم كرد. آخرش آمدند رسیدند به خانه، سلام وعلیك گفتند و نشستند. از این در و آن در صحبت كردند تا شوهر دخترشان آمد. بودی فوراً توتك را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه ت به قربانت، یك دانه توتك را برای تو آورده ایم. زیاد پخته بودیم. سر راه دزدها و اوباش ها ریختند از دستمان گرفتند. ادامهٔ نوشته

ما الاغ ها – عزیزنسین

ما الاغ ها

نوشته : عزیزنسین

ترجمه : صمد بهرنگی

Samad_Behrangi1.jpg

آه ، ما ! ما الاغها !… ما جماعت الاغها هم سابق بر این درست مثل جماعت آدمها حرف می زدیم . ما هم برای خودمان زبان به خصوصی داشتیم . موزون و شیرین و خوشایند صحبت می کردیم.چه عالی حرف می زدیم و چه ترانه های دل انگیز سر مدادیم. البته ما الاغها به زبان آدمها حرف نمی زدیم ، به زبان خود الاغها حرف می زدیم . زبان الاغها زبانی بود انعطاف پذیر ، لطیف و غنی .
ما جماعت الاغها آنوقت ها عرعر نمی کردیم ، بعدها عرعر کردن را پیشه ی خود کردیم .
همانطور که می دانید حالا تمام خواستها ، احساسها ، آرزوها ، تلخکامی ها و شادیهامان را برای همدیگر و شما انسانها – که آقای ما باشید – تنها بوسیله عرعر کردن می فهمانیم . راستی عرع کردن چیست ؟ عرعر کردن عبارت از این است که صداهایی پشت هم با دو هجای کشیده به شکل » آآآآ – ای ی ی ی «یکی از ته گلو و دیگری از جلو دهان خارج شود . عرعر کردن همین است . زبان غنی ما یواش یواش تحلیل رفت تا آخرش محدود شد به همین صدای دو هجایی . آخر مخلوقی مثل ما چطور می تواند تمام احساسات خود را با این یک شبه کلمه بفهماند ! …
دلتان نمی خواهد بدانید چطور شد که زبان غنی و وسیع الاغها مرد و بعدش ما الاغها شروع به عرعرکردیم؟ اگردلتان بخواهد موبه مو خواهم گفت . جان مطلب اینجا است که زبان ما به تته پته افتاد و زبان الاغها را یکسر فراموش کردیم از آن روز به بعد فقط می توانیم عرعر بکنیم و می کوشیم که تمام احساساتمان را با همین صدای دو هجایی کشیده به فهمانیم .این واقعه که چطور زبانمان به تته پته افتاد ، مربوط به زمانهای قدیم است .
از نسلهای قدیم قدیم الاغ پیرنری بود.روزی این الاغ پیر نسل قدیم تک وتنها تو صحرا می چرید،می چرید و به زبان الاغها خوش ، خوش ترانه می خواند .یهو بوی به بینیش خورد،اما بوی مطبوعی نبود.بوی گرگ بود .
الاغ پیر پیش خود گفت: نه بابا،بوی گرگ نیس… بعدش بی اعتنا به چریدن پرداخت. بوی گرگ رفته رفته شدت یافت . مثل روز روشن بود که گرگ دارد نزدیک می شود .نزدیک شدن گرگ همان و سفره شدن شکم همان .
الاغ نسل قدیمی پیش خود گفت : گرگ نیس بابا ، گرگ نیس ! …
باز خودش را به بی اعتنایی زد . اما بوی گرگ یواش ، یواش همه جا می پیچید ، الاغ پیر ، هم می ترسید و هم گویی که به آن دور و برها آشنایی ندارد،پیش خود می گفت :

انشا ء الله گرگ نیس. گرگ از کجا می آید اینجا ؟ چطور می تونه منو پیدا کنه ؟ … ادامهٔ نوشته

یك هلو و هزار هلو – صمد بهرنگی

یك هلو و هزار هلوSamad-Behrangi_4.jpg

رفیق صمد بهرنگی

بغل ده فقیر و بی آبی باغ بسیار بزرگی بود، آباد آباد. پر از انواع درختان میوه و آب فراوان. باغ چنان بزرگ و پردرخت بود كه اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه می كردی آن سرش را نمی توانستی ببینی.
چند سال پیش ارباب ده زمین ها را تكه تكه كرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود. البته زمین های روستاییان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلا ده یك همواری بزرگ در وسط دره داشت كه همان باغ اربابی بود، و مقداری زمین های ناهموار در بالای تپه ها و سرازیری دره ها كه روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو دیمی می كاشتند.
خلاصه. از این حرف ها بگذریم كه شاید مربوط به قصه ی ما نباشد.
دو تا درخت هلو هم توی باغ روییده بودند، یكی از دیگری كوچكتر و جوانتر. برگ ها و گل های این دو درخت كاملا مثل هم بودند به طوری كه هر كسی در نظر اول می فهمید كه هر دو درخت یك جنسند.
درخت بزرگتر پیوندی بود و هر سال هلوهای درشت و گلگون و زیبایی می آورد چنان كه به سختی توی مشت جا می گرفتند و آدم دلش نمی آمد آنها را گاز بزند و بخورد.
باغبان می گفت درخت بزرگتر را یك مهندس خارجی پیوند كرده كه پیوند را هم از مملكت خودشان آورده بود. معلوم است كه هلوهای درختی كه اینقدر پول بالایش خرج شده باشد چقدر قیمت دارد.
دور گردن هر دو درخت روی تخته پاره یی دعای « وان یكاد» نوشته آویزان كرده بودند كه چشم زخم نخورند.
درخت هلوی كوچكتر هر سال تقریباً هزار گل باز می كرد اما یك هلو نمی رساند. یا گل هایش را می ریخت و یا هلوهایش را نرسیده زرد می كرد و می ریخت. باغبان هر چه از دستش برمی آمد برای درخت كوچكتر می كرد اما درخت هلوی كوچكتر اصلا عوض نمی شد. سال به سال شاخ و برگ زیادتری می رویاند اما یك هلو برای درمان هم كه شده بود، بزرگ نمی كرد. ادامهٔ نوشته

سعید سلطانپور – نمایشنامۀ ايستگاه

گرامی باد یاد رفیق سعید سلطانپور

ايستگاه

نمایشنامه ای از سعيد سلطانپور – تابستان چهل و پنج

soltanpour-761109.jpg

آدم ها:

_بليط فروش

_ کفاش

_ جوان

_ پيرمرد

_ پليس

_اکبرآقا ادامهٔ نوشته

پیکرۀ طلائی – بهروز دهقانی

پیکرۀ طلائی

بهروز دهقانی

رفیق بهروز دهقانی

خبرنگار روزنامه دم در ایستاد، و بند دوربین عکاسی را روی شانه‌اش جابجا کرد. در بزرگی بود با گل میخهای درشت برنجی. کوبه‌اش اژدهائی بود که زبانش را بیرون آورده بود. نوک زبان اژدها را گرفت بدر زد. صدا درهشتی پیچید.

صدا و هیاهوی بچه‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. دیگر نمی‌شد نشنیده‌شان گرفت. صدای شیپور که بریده شده بود دوباره بلند شد. شیپور زن پسرک سرخ موئی بود سروپاپتی. گونه باد کرده بود.عرق روی صورتش شیار می‌انداخت. با همۀ زورش در شیپور می‌دمید. خبرنگار پا بپا کرد و دوباره زبان اژدها را گرفت.

دستی به کلون خورد. در سنگین روی پاشنه چرخید و صدای خشک و زنگ زده آهن شنیده شد. مرد تکیده درازی که دستمالی به چشم راستش بسته بود و دنیا را با یک چشم می‌دید سرش را آورد بیرون:

– چه فرمایشی داشتین؟

– من خبرنگار روزنامه هستم. می‌خواستم آقای باستان رو ببینم.

– خیلی وقته منتظر شماست. بفرمائین.

هیکلش را از قاب در کنار کشید، خبرنگار با احتیاط پایش را به دالان گذاشت. در که بسته، انگار دنیای تازه‌ای است، خیلی از هیاهو و بام بام طبل‌ها، ساکت.

روی دیواره‌های دالان‌های دالان، مجلس‌های شاهنامه را گچ بری کرده بودند. قیام کاوۀ آهنگر دو در و هفت خوان رستم ته دالان.

مرد خبرنگار را دم دری رساند و گفت:

– بفرمائید، و رفت پی کارش. ادامهٔ نوشته

بزهای ملا رجب – بهروز دهقانی

بزهای ملا رجب

اثر : بهروز دهقانی

رفیق بهروز دهقانی

نوروز به در انبار تکیه داده بود. کتاب بزرگ جغرافیا روی زانویش باز بود، اما نمی‌خواند. کنار او علی خم شده بود و تند تند مشقهایش را می‌نوشت. از لای در یک لنگه‌ای که باز بود تک و توکی درخت بادام و بعد کشتزارها دیده می‌شد و آخر از همه جاده‌ای که مثل ماری دور کمر کوه چنبر زده بود.

نوروز جاده را تا آنجائیکه ناپدید می‌شد دید زد و به شهر رسید، آهی کشید، بعد ریگی برداشت و به در انبار کاه زد. علی سر را بلند کرد و نگاهش کرد: چشمهایش برق می‌زد. پرسید:

– تو آخه چه جوری میری شهر؟

– منکه رفتم می‌فهمی چه جوری.

علی باز سرش را انداخت پائین و هولکی دو خط  دیگرنوشت.

– پدرم میگه شهر خیلی خوبه، اجباری که رفته بود همه‌اش توشهر بوده. میگه اونقدر بزرگه!

نوروز چیزی نگفت. چانه‌اش را روی کاسۀ زانویش گذاشته بود و روی خاک خط می‌کشید. علی کتابش را بست و روبروی نوروز نشست.

– خوش به حالت، پدرم میگه همه جاش چراغه.

نوروز گفت: خودم می‌دونم.

به جادۀ کمر کوه چشم دوخت. ادامهٔ نوشته

ملخ‌ها – بهروز دهقانی

ملخ‌ها

رفيق بهروز دهقانی

رفیق بهروز دهقانی

آن سال محصول ما خوب بود. اول‌هاش آب نبود. نصف محصول خشک شد بعد باران بارید و بند آمد. افسوس کمی دیر سیل آمد و هر چه گیر آورد شست و با خود برد. از این‌ها که بگذریم، چون عادی است و همیشه اتفاق می‌افتد، حادثه دیگری نیفتاد که ما را بترساند. همه پای دیوار نشسته بودیم و منتظر که گندم‌هایمان زرد بشوند و بیفتیم جان‌شان.

پدر بزرگم که خیلی وقت بود باد نزله داشت پایش فلج شده بود و دیگر نمی‌توانست بیرون بیاید دم تنور کنار مادر بزرگ می‌نشست و برای زمستان‌مان جوراب پشمی‌ می‌بافت. وقتی براش تعریف می‌کردیم که:

– خوشه‌ها دست کم هر کدام پانزده تخم دارند، باورش نمی‌شد.

می‌گفت:

–  این دور و برها هیشکی بیشتر از ده تخم ندیده.

می‌خواستیم پس از درو ببریمش سر خرمن تا با چشم خودش ببیند و دیگر هی نگوید:

– اصلاً همه ما را خود حضرت نفرین کرده. یه وقتی گذارش به این کوه و کمر می‌افته و ده ما رو می‌بینه ته دره نشسته. چون تشنه‌اش بوده میاد توی ده. به هر خانه سر می‌زنه می‌بینه لب‌های پیرزن‌ها و بچه‌ها از تشنگی ترک ور داشته هیشکی بلند نمیشه یه قلپ آب بهش بده. حضرت قربونش برم نوک شمشیرشو می‌زنه به همین کوه، آب گوارایی راه می‌افته سیراب که می‌شه راهش رو می‌گیره و میره. چشمه هموندم خشک می‌شه. همه‌تون می‌تونین برین سر کوه و جاشو ببینین مث یه کاسه گنده س. ادامهٔ نوشته

داستان: آنها هنوز جوانند – علی اشرف درويشيان

آنها هنوز جوانند. نوشته ای از نویسنده گرانقدر علی اشرف درویشیان که دلنوشته ای است برای یادبود جانباختگان کشتار سراسری زندانیان سیاسی در تابستان 1367
این نوشته توسط دست اندر کاران رادیو دمکراسی شورائی تهیه و اجرا شده است


متن کامل نوشتاری در ادامۀ مطلب

ادامهٔ نوشته

داستان دُرُشتی و متن مصاحبه‌ای با نويسنده، علی اشرف درويشيان

پسرک تیغه چاقو را در ساقه بلند نِی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جانِ نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتابش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نیزار پاشیده شد و صورت صاف برکه را پر آبله کرد. باد در نیزار می‌تاخت و صدای خشک نی‌ها به هرسو می‌پیچید.
از غرّش رعد، غوطه خورَک‌ها، به سوی نیزار پریدند. کُوچک‌ترین آن‌ها در آب غوطه خورد و دیگر روی برکه پیدا نشد. باران، سرد بود و جانِ برکه را سوراخ می‌کرد. مه پایین می‌آمد و فضا از مه و رگبار، تیره و آشفته می‌شد.
پسرک نی‌ها را به تکه‌های کوچک‌تر برید. ته یکی از نی‌ها را روی چشم راست گذاشت و از سوراخش به آن سوی برکه نگاه کرد. در دایره مه‌آلود نی، ماشین‌هایی را در آن سوی نیزار دید. سه‌تا جیپ خاکی‌رنگ، آن‌جا ایستاده بودند و افرادی با بارانی‌های سیاه، پیاده می‌شدند. کلاه‌های گَل‌وگشادِ بارانی‌ها،  سرشان را پوشانده بود و رگبار و مه نمی‌گذاشت چهره‌شان دیده شود. پسرک با دلهره؛ اما به سَبُکی تکه‌ای ابر به جلو خزید و با چشمانی حیران از لابه‌لای توده‌های نی مشغول تماشا شد. ادامهٔ نوشته

ماهی سیاه کوچولو – صمد بهرنگی

ماهی سیاه کوچولو

اثر رفیق صمد بهرنگی

Samad-Behrangi.jpg

شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خـــــودش جمع کرده بود و برای آنها قصه
می گفت:
«یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود كه با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد.
خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها ، دوتایی زیر خــــــــــــزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند!
مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند ، توی یک تکه جا ، می رفتند وبر می گشتند. این بچه یکی یک دانه بود – چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود – تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.
چند روزی بـود که ماهی کوچـولو تو فکر بود و خیلی کم حـرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است! ادامهٔ نوشته

افسانه ای محبت

افسانه ای محبت

babakdallalimamaghan.jpg

تحفه ی ناچیز برای سهیلا
به خاطر محبتی كه به بچه ها داشت

صمدبهرنگی

روزی روزگاری پادشاهی بود و دختری داشت شش هفت ساله. این دختر كنیز و كلفت خیلی داشت، نوكری هم داشت كمی از خودش بزرگتر به نام قوچ علی. وقت غذا اگر دستمال دختر زمین می افتاد، قوچ علی بش می داد. وقت بازی اگر توپ دورتر می افتاد، قوچ علی برایش می آورد. گاهی هم دختر پادشاه از میلیونها اسباب بازی دلش زده می شد و هوس الك دولك بازی می كرد. الك دولك دختر پادشاه از طلا و نقره بود.
اول دفعه ای كه دختر هوس الك دولك بازی كرد، پادشاه تمام زرگرهای شهر را جمع كرد و امر كرد كه تا یك ساعت دیگر باید الك دولك طلا و نقره ای دخترش حاضر شود. این الك دولك صد هزار تومان بیشتر خرج برداشت. یك زرگر هم سر همین كار كشته شد. چون كه گفته بود كار واجبی دارد و نمی تواند بیاید. زرگر داشت برای دختر نوزاد خود گوشواره درست می كرد.
هر وقت كه دختر پادشاه هوس الك دولك می كرد، قوچ علی به فاصله ی كمی از او می ایستاد و منتظر می شد. دختر پادشاه چوب كوتاه نقره ای را روی زمین می گذاشت، با چوب دراز طلایی به سر آن می زد و آن را به هوا پرتاب می كرد. قوچ علی وظیفه داشت دنبال چوب بدود و آن را بردارد بیندازد به طرف دختر. دختر آن را توی هوا محكم می زد و دورتر پرتاب می كرد. قوچ علی باز می رفت آن را برمی داشت می انداخت به طرف دختر. وقتی دختر خسته می شد، قوچ علی می رفت كنیز كلفتها را خبر می كرد می آمدند دختر را روی تخت روان به قصرش می بردند. قوچ علی هم می رفت خزانه دار مخصوص اسباب بازی های دختر را خبر می كرد كه بیاید الك دولك را ببرد بگذارد سر جایش كنار میلیونها اسباب بازی دیگر، قوچ علی بعد می رفت پیش خزانه دار لباس های دختر پادشاه كه لباس مخصوص غذا برای دختر ببرد و لباس مخصوص الك دولك بازی را بیاورد سر جایش بگذارد. ادامهٔ نوشته