Posted on آگوست 21, 2013 by پيشگام
٢۴ساعت درخواب وبیداری
رفیق صمد بهرنگی
قصه ی « خواب و بیداری» را به خاطر این ننوشته ام كه برای تو سرمشقی باشد. قصدم این است كه بچه های هموطن خود را بهتر بشناسی و فكر كنی كه چاره ی درد آنها چیست؟
اگر بخواهم همه ی آنچه را كه در تهران بر سرم آمد بنویسم چند كتاب می شود و شاید هم همه را خسته كند. از این رو فقط بیست و چهار ساعت آخر را شرح می دهم كه فكر می كنم خسته كننده هم نباشد. البته ناچارم این را هم بگویم كه چطور شد من و پدرم به تهران آمدیم:
چند ماهی بود كه پدرم بیكار بود. عاقبت مادرم و خواهرم و برادرهایم را در شهر خودمان گذاشت و دست من را گرفت و آمدیم به تهران. چند نفر از آشنایان و همشهری ها قبلا به تهرانآمده بودند و توانسته بودند كار پیدا كنند. ما هم به هوای آنها آمدیم. مثلا یكی از آشنایان دكه ی یخفروشی داشت. یكی دیگر رخت و لباس كهنه خرید و فروش می كرد. یكی دیگر پرتقال فروش بود. پدر من هم یك چرخ دستی گیر آورد و دستفروش شد. پیاز و سیب زمینی و خیار و این جور چیزها دوره می گرداند. یك لقمه نان خودمان می خوردیم و یك لقمه هم می فرستادیم پیش مادرم. من هم گاهی همراه پــــدرم دوره می گشتم و گاهی تنها توی خیابان ها پرسه می زدم و فقط شب ها پیش پــــــــدرم بر می گشتم. گاهی هم آدامس بسته یك قران یا فال حافظ و این ها می فروختم.
حالا بیاییم بر سر اصل مطلب:
آن شب من بودم، قاسم بود، پسر زیور بلیت فروش بود، احمد حسین بود و دو تای دیگر بودند كه یك ساعت پیش روی سكوی بانك با ما دوست شده بودند.
ما چهار تا نشسته بودیم روی سكوی بانك و می گفتیم كه كجا برویم تاس بازی كنیم كه آن ها آمدند نشستند پهلوی ما. هر دو بزرگتر از ما بودند. یكی یك چشمش كور بود. آن دیگری كفش نو سیاهی به پایش بود اما استخوان چرك یكی از زانوهایش از سوراخ شلوارش بیرون زده بود و سر و وضعش بدتر از ما بود.
ما چهار تا بنا كردیم به نگاه های دزدكی به كفش ها كردن. بعد نگاه كردیم به صورت هم. با نگاه به همدیگر گفتیم كه آهای بچه ها مواظب باشید كه با یك دزد كفش طرفیم. یارو كه ملتفت نگاه های ما شد گفت: چیه؟ مگر كفش ندیده اید؟
رفیقش گفت: ولشان كن محمود. مگر نمی بینی ناف و كون همه شان بیرون افتاده؟ این بیچاره ها كفش كجا دیده بودند.
محمود گفت: مرا باش كه پاهای برهنه شان را می بینم باز دارم ازشان می پرسم كه مگر كفش به پایشان ندیده اند.
رفیقش كه یك چشمش كور بود گفت: همه كه مثل تو بابای اعیان ندارند كه مثل ریگ پول بریزند برای بچه شان كفش نو بخرند. ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: داستان - نمايشنامه، صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on آگوست 20, 2013 by پيشگام
متن ساده شدۀ یک مقاله از رفیق امیر پرویز پویان
اکنون ره او
بر کدامین بی نشان قله است؟
در کدامین سو؟
صمد از دیدگاه امیر
پس از شهادت صمد، رفیق شهید امیر پرویز پویان که در آخرین سالها و ماههای عمر صمد،بسیار به او نزدیک شده بود،در» آرش ویژه صمد» مقاله ای نوشت با نام مستعار «علی کبیری» برای بزرگداشت این رفیقی که بس دیر بدست آمده و بس زود از دست رفته بود، اکنون در استانه هفته بزرگداشت صمد، ما مقاله رفیق پویان را در این شماره چاپ می کنیم و در شماره بعد مطالب بیشتری را به صمد معلم ما اختصاص خواهیم داد. نکته ای که باید تذکر داد این است که این مقاله در سال ۱۳۴۷ و در زمانی نوشته شده است که نویسندگان و روشنفکران با زبان پیچیده تری چیز می نوشتند.این امر دو دلیل داشت.
۱ – جو اختناق آمیز و استبداد حاکم و سانسور شدید که هر نویسنده ای را ناگزیر می کرد با زبان پیچیده ای سخن گوید تا از تعقیب و سانسور در امان بماند.
۲ – وجود ارتباط های روشنفکرانه و نیز انتشار محدود نوشته ها که در سطح عام و برای عموم مردم نیبود و طبعا نویسنده به یک محدوده کلامی و زبانی دشوارتر روی می آورد.
اما اکنون که ما نشریه کار را با تلاشی هر چه بیشتر به سادگی کلام نزدیک می کینم لازم دیدیم که برخی از جملات این مقاله رفیق پویان را نیز به زبان ساده تری بازنویسی کنیم یا توضیح دهیم تا برای عده بیشتری قابل استفاده باشد. ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: امیر پرویز پویان، صمد بهرنگی | 2 Comments »
Posted on آگوست 20, 2013 by پيشگام
Posted on مِی 22, 2013 by پيشگام
درباره ی صمد
***
كنون ره او
«بر كدامين بی نشان ُقله است، در كدامين سو؟»
امیرپرویز پویان
«سال های سال
گرم كار خویش بود.
ما چه حرف ها كه می زديم،
او چه قصه ها می سرود.»
«بودن» را برگزيده ايم، اما «چگونه بودن» را كمتر انديشه كرده ايم. «چگونه بودن» را دانستن، از آگاهی به «چرا بودن» برمی خيزد و آنان كه آگاهی خویش را باور دارند، می دانند كه چگونه بايد بود، كه خوب بايد بود. باورداران راستين «تكامل»، بی گمان دانندگان راستين «چرا بودن»اند. از آن پس «چگونه بودن» پاسخی نخواهد داشت، جُز در روند اين تكامل نقشی خلاق و بی شائبه داشتن. صمد رهرو خستگی ناپذير اين روند بود. بنيان های جامعه ی خويش را می شناخت و از تضادی كه بر اين بنيان ها حُكم می راند، نيك آگاه بود. می انديشيد كه تكامل جامعه ی بشری در استقرار نهادهائی است كه هرگونه تفاوت زاده ی روابط اجتماعی را در ميان انسان ها ناممكن سازد و چشم انداز جامعه ای ُتهی از نابرابری صمد را همواره به سوی خود می كشيد. می دانست كه شناختن و شناخت خود را باورداشتن يعنی نيروی پايان ناپذير عزم تاریخ انسان را به هم آميختن و آن را به خدمت تغيير جامعه ی خويش درآوردن. می خواند، می رفت، می كوشيد، می دويد، می ديد، تجربه می كرد، می شناخت. او از آن گروهِ معدودی بود كه خواندن را با ديدن و تجربه كردن پيوند می دهند. نه شناخت و تجربه ی ديگر رهروان را، آيه ای از سوی خداوندگار می دانست و نه با كج اندیشی اعتبار آن را به هيچ می گرفت تا برای تنبلی و فرصت طلبی، توجيهی روشنفكرانه بسازد. اعتقادی استوار داشت به اين كه نظر ما تنها در همراهی با شناختن عینی به نيروئی سازنده بدل می شود. در روستاهای آذربايجان، صمد بیشتر امكان را برای يك شناخت عینی می يافت. هرگز از اين انديشه عدول نكرد كه هرگونه تحولی بدون در نظر داشتن نقش اساسی روستاها، بر بنيانی عقيم و ناراست استوار خواهد بود. بررسی او در هر زمينه ای فرسنگ ها از مطالعه ی سترون يك محقق محض به دور بود. می دانست كه شناختن در بسياری از حوزه ها يعنی چشيدن و سهيم بودن و همين اعتقاد، او را از روشنفكرانی كه مردم را جز به شکلی مجرد و قلابی دوست نمی دارند، جدا می ساخت. ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on فوریه 28, 2013 by فرهنگ
پوست نارنج
اثر:رفیق صمد بهرنگی
آری گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شاید هم گناه زن قهوه چی بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چی. قضیه به این سادگی هم نیست. بهتر است اول ماجرا را برای شما نقل كنم تا خودتان بگوئید كه گناه از كه بود، شاید هم گناهی در بین نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زیر سایه ی درخت توت نشسته بودم. دیزی می خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطیل كرده بودم. طاهر، نمی دانم چه زود، كتابهایش را به خانه برده بود و گاری را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب می داد. از جیب های باد كرده اش مرتب نان در می آورد و می خورد. قهوه چی بساط دیزی را از جلوی من برداشت و به پسرش صاحبعلی گفت چایی و قلیان برای من بیاورد و پهلوی من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكی داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلی چای آورد و رفت قلیان چاق كند. قهوه چی گفت: «مادر صاحبعلی شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم دادیم خوب نشد، زنجبیل و نعناع دم كردیم دادیم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب می شود. اما توی ده پوست نارنج پیدا نمی شود. من خودم یك تكه داشتم كه چند روز پیش نمی دانم به كی دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو می خواهی بروی شهر، زحمت بكش یك كمی پوست نارنج برای ما بیاور.»
صاحبعلی قلیان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ایستاد كه حرف های ما را بشنود. وقتی من گفتم: روی چشم نوروش آقا. حتماً می آورم، صاحبعلی چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا می دید.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پیاده شدم نارنج درشتی توی كیف دستیم داشتم. از قدیم گفته اند دم كرده ی پوست نارنج برای دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه می رفتی، سه ربع ساعت طول می كشید. قدم زنان آمدم و به ده رسیدم. اول سری به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابی را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بیرون آمدم. صاحبخانه در حیاط جلوم را گرفت و پس از سلام و علیك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتنی هستیم.
آخ!.. صاحبعلی بی مادر شد. طفلك صاحبعلی! حالا چه كسی صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بیاوری سر كلاس بخوری؟
نارنج انگار در كف دستم تبدیل به سنگ شده بود و سنگینی می كرد.
پرسیدم: كی؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. دیروز خاكش كردیم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قایم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توی رختخوابم تپاندم. نمی خواستم وقتی صاحبعلی یا قهوه چی به منزل من می آیند، نارنج را ببینند.
قهوه خانه یكی دو روز تعطیل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلی تا ده بیست روز هوش وحواس درست و حسابی نداشت، انگار خندیدن یادش رفته، بازی نمی كرد، همیشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمی زد. انگار سالهاست با هم قهریم. حتی به قهوه خانه هم كه می رفتم زوركی جواب سلام مرا می داد. ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on فوریه 25, 2013 by فرهنگ
سرگذشت دانه ی برف
داستانی از رفیق صمد بهرنگی
یك روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می كردم. دانه های برف رقص كنان می آمدند و روی همه چیز می نشستند. روی بند رخت، روی درختها، سر دیوارها، روی آفتابه ی لب كرت، روی همه چیز. دانه ی بزرگی طرف پنجره می آمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه ی برف گرفتم. دانه آرام كف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شكل و بریدگی زیبا و منظمی داشت! زیر لب به خودم گفتم: كاش این دانه ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می گفت!
در این وقت دانه ی برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش كن برایت تعریف كنم: من چند ماه پیش یك قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم. همراه میلیاردها میلیارد قطره ی دیگر اینور و آنور می رفتم و روز می گذراندم. یك روز تابستان روی دریا می گشتم. آفتاب گرمی می تابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره ی دیگر هم با من بخار شدند. ما از سبكی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می رفتیم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف می كشاند. آنقدر بالا رفتیم كه دیگر آدمها را ندیدیم. از هر سو توده های بخار می آمد و به ما می چسبید. گاهی هم ما می رفتیم و به توده های بزرگتر می چسبیدیم و در هم می رفتیم و فشرده می شدیم و باز هم كیپ هم راه می رفتیم و بالا می رفتیم و دورتر می رفتیم و زیادتر می شدیم و فشرده تر می شدیم. گاهی جلو آفتاب را می گرفتیم و گاهی جلو ماه و ستارگان را و آنوقت شب را تاریكتر می كردیم.
آنطور كه بعضی از ذره های بخار می گفتند، ما ابر شده بودیم، باد توی ما می زد و ما را به شكلهای عجیب و غریبی در می آورد. خودم كه توی دریا بودم، گاهی ابرها را به شكل شتر و آدم و خر و غیره می دیدم.
نمی دانم چند ماه در آسمان سرگردان بودیم. ما خیلی بالا رفته بودیم. هوا سرد شده بود. آنقدر توی هم رفته بودیم كه نمی توانستیم دست و پای خود را دراز كنیم. دسته جمعی حركت می كردیم: من نمی دانستم كجا می رویم. دور و برم را هم نمی دیدم. از آفتاب خبری نبود. گویا ما خودمان جلو آفتاب را گرفته بودیم. خیلی وسعت داشتیم. چند صد كیلومتر درازا و پهنا داشتیم. می خواستیم باران شویم و برگردیم زمین.
من از شوق زمین دل تو دلم نبود. مدتی گذشت. ما همه نیمی آب بودیم و نیمی بخار. داشتیم باران می شدیم. ناگهان هوا چنان سرد شد كه من لرزیدم و همه لرزیدند. به دور و برم نگاه كردم. به یكی گفتم: چه شده؟ جواب داد: حالا در زمین، آنجا كه ما هستیم، زمستان است. البته در جاهای دیگر ممكن است هوا گرم باشد. این سرمای ناگهانی دیگر نمی گذارد ما باران شویم. نگاه كن! من دارم برف می شوم. تو خودت هم…
رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین. دنبال او، من و هزاران هزار ذره ی دیگر هم یكی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم.
وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبك شده بودم. مثل پركاه پرواز می كردم. سرما را هم نمی فهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص می كردیم و پایین می آمدیم.
وقتی به زمین نزدیك شدم، دیدم دارم به شهر تبریز می افتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا می دیدم كه بچه ای دارد سگی را با دگنك می زند و سگ زوزه می كشد. دیدم اگر همینجوری بروم یكراست خواهم افتاد روی سر چنین بچه ای، از باد خواهش كردم كه مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول كرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و…
***
در همین جا صدای دانه ی برف برید. نگاه كردم دیدم آب شده است.
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on فوریه 12, 2013 by پيشگام
داستانی از رفیق صمد بهرنگی
تقدیم به کارگران و زحمت کشان آذربایجان
یكی بود، یكی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!
بودی گفت: چیه آدی؟ بگو.
آدی گفت: دلم برای دختره تنگ شده. پاشو برویم یك سری بهش بزنیم. خیلی وقته ندیده ایم. بودی گفت: باشد. سوقاتی چه ببریم؟ دست خالی كه نمی شود رفت.
آدی گفت: پاشیم خمیر كنیم، توتك بپزیم. صبح زود می رویم.
شب چله ی زمستان بود، مهتاب هم بود. آدی گفت: بختمان گفت تنور خدا روشن است دیگر لازم نیست تنور آتش كنیم.
خمیر را چونه چونه چسباندند به دیوارهای حیاط و رفتند خوابیدند. صبح پا شدند خمیرها را از دیوار كندند و گذاشتند توی خورجین. خمیرها از زور سرما مثل مس سفت و سخت شده بودند.
توی تنور كله پاچه بار گذاشته بودند روی قابلمه را پوشاندند. یك كیسه هم پول داشتند كه جای خوبی قایم كردند. آنوقت بیرون آمدند در خانه را بستند و كلید را دم در زیر سنگی گذاشتند و راه افتادند. توی راه به بابا درویش برخوردند. گفتند: بابا درویش!
بابا درویش گفت: بعلی.
گفتند: ما می رویم به خانه ی دخترمان. كلید خانه را هم گذاشتیم دم در زیر سنگ. توی تنور، كله پاچه بار گذاشتیم و كیسه ی پول را هم در فلان جا قایم كرده ایم. تو نروی در خانه را باز كنی و تو بروی كله پاچه را بخوری و جاش كار بد بكنی بعد هم پول ها را برداری و جاش خرده سفال پر كنی، ها!
بابا درویش گفت: من برای خودم كار و بار دارم. بچه نشوید. آخر من را با پولها و كله پاچه ی شما چكار؟ گم شوید! بروید. عجب گیری افتادیم!
آدی و بودی خوشحال و مطمئن شدند و رفتند. بابا درویش هم خودش را فوراً به در خانه رساند و در را باز كرد و تو رفت. اول كله پاچه را خورد و جایش را با چیز دیگری پر كرد و بعد كیسه ی پول را توی جیبش خالی كرد و لولهنگی دم دست بود، آن را شكست و خردهایش را ریخت توی كیسه و بیرون آمد.
آدی و بودی آمدند تا رسیدند نزدیك های شهر دختر. به كسی سفارش كردند كه برود به دختر بگوید كه پدر و مادرت می آیند به دیدن تو.
شوهر دختر تاجری حسابی و آبرومند بود. كیا بیایی داشت. دختر دلش هری ریخت پایین كه اگر پدر و مادرش با لباس شندرپندری به خانه بیایند آبرویش پاك خواهد رفت. بدتر از همه اینكه پدر و مادرش سوقاتی هم خواهند آورد. از این رو نوكرهایش را فرستاد رفتند آدی و بودی را سر راه گرفتند و سوقاتی ها را از دستشان گرفتند و دور انداختند. اما بودی یكی از توتك ها را كش رفت و زد زیر بغلش قایم كرد. آخرش آمدند رسیدند به خانه، سلام وعلیك گفتند و نشستند. از این در و آن در صحبت كردند تا شوهر دخترشان آمد. بودی فوراً توتك را درآورد گرفت جلو دامادش و گفت: ننه ت به قربانت، یك دانه توتك را برای تو آورده ایم. زیاد پخته بودیم. سر راه دزدها و اوباش ها ریختند از دستمان گرفتند. ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: داستان - نمايشنامه، صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on ژانویه 30, 2013 by پيشگام
ما الاغ ها
نوشته : عزیزنسین
ترجمه : صمد بهرنگی
آه ، ما ! ما الاغها !… ما جماعت الاغها هم سابق بر این درست مثل جماعت آدمها حرف می زدیم . ما هم برای خودمان زبان به خصوصی داشتیم . موزون و شیرین و خوشایند صحبت می کردیم.چه عالی حرف می زدیم و چه ترانه های دل انگیز سر مدادیم. البته ما الاغها به زبان آدمها حرف نمی زدیم ، به زبان خود الاغها حرف می زدیم . زبان الاغها زبانی بود انعطاف پذیر ، لطیف و غنی .
ما جماعت الاغها آنوقت ها عرعر نمی کردیم ، بعدها عرعر کردن را پیشه ی خود کردیم .
همانطور که می دانید حالا تمام خواستها ، احساسها ، آرزوها ، تلخکامی ها و شادیهامان را برای همدیگر و شما انسانها – که آقای ما باشید – تنها بوسیله عرعر کردن می فهمانیم . راستی عرع کردن چیست ؟ عرعر کردن عبارت از این است که صداهایی پشت هم با دو هجای کشیده به شکل » آآآآ – ای ی ی ی «یکی از ته گلو و دیگری از جلو دهان خارج شود . عرعر کردن همین است . زبان غنی ما یواش یواش تحلیل رفت تا آخرش محدود شد به همین صدای دو هجایی . آخر مخلوقی مثل ما چطور می تواند تمام احساسات خود را با این یک شبه کلمه بفهماند ! …
دلتان نمی خواهد بدانید چطور شد که زبان غنی و وسیع الاغها مرد و بعدش ما الاغها شروع به عرعرکردیم؟ اگردلتان بخواهد موبه مو خواهم گفت . جان مطلب اینجا است که زبان ما به تته پته افتاد و زبان الاغها را یکسر فراموش کردیم از آن روز به بعد فقط می توانیم عرعر بکنیم و می کوشیم که تمام احساساتمان را با همین صدای دو هجایی کشیده به فهمانیم .این واقعه که چطور زبانمان به تته پته افتاد ، مربوط به زمانهای قدیم است .
از نسلهای قدیم قدیم الاغ پیرنری بود.روزی این الاغ پیر نسل قدیم تک وتنها تو صحرا می چرید،می چرید و به زبان الاغها خوش ، خوش ترانه می خواند .یهو بوی به بینیش خورد،اما بوی مطبوعی نبود.بوی گرگ بود .
الاغ پیر پیش خود گفت: نه بابا،بوی گرگ نیس… بعدش بی اعتنا به چریدن پرداخت. بوی گرگ رفته رفته شدت یافت . مثل روز روشن بود که گرگ دارد نزدیک می شود .نزدیک شدن گرگ همان و سفره شدن شکم همان .
الاغ نسل قدیمی پیش خود گفت : گرگ نیس بابا ، گرگ نیس ! …
باز خودش را به بی اعتنایی زد . اما بوی گرگ یواش ، یواش همه جا می پیچید ، الاغ پیر ، هم می ترسید و هم گویی که به آن دور و برها آشنایی ندارد،پیش خود می گفت :
انشا ء الله گرگ نیس. گرگ از کجا می آید اینجا ؟ چطور می تونه منو پیدا کنه ؟ … ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: داستان - نمايشنامه، صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on نوامبر 9, 2012 by پيشگام
مزارات متبرکۀ دارالسلطنۀ تبریز
صمد بهرنگی و بهروز دهقانی
محمدرضا طباطبائی در کتاب اولادالاطهار آورده است که تنها «در قبرستان گجیل چهارصد نفر از مشایخ و علما و عرفا مدفونند». تو خود حدیث … امروزه روز اکثر این مقابر مبارک از بین رفته است و نام و نشانی ندارد. هفت، هشت تای باقی مانده که زیارتگاه مردم است و به خصوص عصر پنجشنبه ها پر از زنان و مردانی است که خیری از دنیا و مردمش ندیده اند. در اصالت این آخری ها فضلا شک کرده اند، با این همه در چیزی که نمی شد شک کرد وجود بناهائی است در گوشه و کنار شهر تبریز به نام «ایمامزادا»(- امامزاده) و اعتقادی که مردم نا امید به آن ها دارند:
-1 خانم ایمامزادا
در محله ی چرنداب به فاصله ی کمی از ارک علیشاه قرار دارد. دو نارون کهنسال در کنارش واقع است. برای این که داخل » مقام» بشوی، باید از مسجد بگذری که حد فاصلش با مقام متبرک، یک پنجره ی مشبک ارسی است. درون مقام خانم ایمامزادا انباشته از خرت و خورتی است که مردم به نام نذر و نیاز آورده اند: لامپاها، شمعدان ها، علم ها، بادبزن برقی، چارقد ها و لاله های بلوری و روی هر کدام درخواست مددی از یک امام.
این جا سه قبر هست که به گفته ی کتاب بحرالانساب( ١)دختران ابوطالب پسر امام همام حضرت امام علی النقی علیه السلام، سلیمه و حلیمه و رحیمه از بغداد روی به ولایت تبریز نهادند، بعد از وصول به موضع مذکور شهید گردیدند». در زیارت نامه مخصوص این ایمامزادا نوشته است: «زیارت نامه حلیمه خاتون خواهر حضرت رضاعلیه السلام». مردم عقیده دارند از این سه قبر، یکی که ضریحش بلندتر و خوب تر است مال خانم و دو تای دیگر مال دو کنیزش است.
از آقای واعظ چرندابی نقل می کنند که فرموده: به این قبور به عنوان قبر مسلمان فاتحه بخوانید.
روزهای پنجشنبه توی مقام و مسجد کنار ایمامزادا اگر سوزن بیندازی به زمین نمی رسد. زن ها سماورهای شان را آتش می کنند و به زائران چای می دهند و گاه گاهی به آخوندی پولی می دهند که مرثیه علی اکبر و حضرت عباس می خواند. روزهای تعطیل مذهبی هم که جای خود دارد. بازار ایمامزادا از همیشه گرم تر است. متولی امام زاده که با اکراه در مقام را به روی مان باز کرد و تا آخربه ما ظنین بود و می گفت که در عمرش معجزه ای از این امامزاده ندیده است. ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: مقاله،نقد،نظر،دیدگاه، بهروز دهقانی، صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on نوامبر 8, 2012 by پيشگام
یك هلو و هزار هلو
رفیق صمد بهرنگی
بغل ده فقیر و بی آبی باغ بسیار بزرگی بود، آباد آباد. پر از انواع درختان میوه و آب فراوان. باغ چنان بزرگ و پردرخت بود كه اگر از این سرش حتی با دوربین نگاه می كردی آن سرش را نمی توانستی ببینی.
چند سال پیش ارباب ده زمین ها را تكه تكه كرده بود و فروخته بود به روستاییان اما باغ را برای خودش نگاه داشته بود. البته زمین های روستاییان هموار و پردرخت نبود. آب هم نداشت. اصلا ده یك همواری بزرگ در وسط دره داشت كه همان باغ اربابی بود، و مقداری زمین های ناهموار در بالای تپه ها و سرازیری دره ها كه روستاییان از ارباب خریده بودند و گندم و جو دیمی می كاشتند.
خلاصه. از این حرف ها بگذریم كه شاید مربوط به قصه ی ما نباشد.
دو تا درخت هلو هم توی باغ روییده بودند، یكی از دیگری كوچكتر و جوانتر. برگ ها و گل های این دو درخت كاملا مثل هم بودند به طوری كه هر كسی در نظر اول می فهمید كه هر دو درخت یك جنسند.
درخت بزرگتر پیوندی بود و هر سال هلوهای درشت و گلگون و زیبایی می آورد چنان كه به سختی توی مشت جا می گرفتند و آدم دلش نمی آمد آنها را گاز بزند و بخورد.
باغبان می گفت درخت بزرگتر را یك مهندس خارجی پیوند كرده كه پیوند را هم از مملكت خودشان آورده بود. معلوم است كه هلوهای درختی كه اینقدر پول بالایش خرج شده باشد چقدر قیمت دارد.
دور گردن هر دو درخت روی تخته پاره یی دعای « وان یكاد» نوشته آویزان كرده بودند كه چشم زخم نخورند.
درخت هلوی كوچكتر هر سال تقریباً هزار گل باز می كرد اما یك هلو نمی رساند. یا گل هایش را می ریخت و یا هلوهایش را نرسیده زرد می كرد و می ریخت. باغبان هر چه از دستش برمی آمد برای درخت كوچكتر می كرد اما درخت هلوی كوچكتر اصلا عوض نمی شد. سال به سال شاخ و برگ زیادتری می رویاند اما یك هلو برای درمان هم كه شده بود، بزرگ نمی كرد. ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: داستان - نمايشنامه، صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on سپتامبر 22, 2012 by پيشگام
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: صمد بهرنگی، طرح | Leave a comment »
Posted on سپتامبر 3, 2012 by فرهنگ
قصه ی آه
رفیق صمد بهرنگی
یكی بود، یكی نبود. تاجری بود، سه تا دختر داشت. روزی می خواست برای خرید و فروش به شهر دیگری برود، به دخترهایش گفت: هر چه دلتان می خواهد بگویید برایتان بخرم.
یكی گفت: پیراهن.
یكی گفت: جوراب.
دختر كوچكتر هم گفت: گل می خواهم به موی سرم بزنم.
تاجر رفت خرید و فروشش را كرد، پیراهن و جوراب را خرید اما گل یادش رفت. آمد به خانه. توی خانه نشسته بودند كه یك دفعه یادش افتاد و آه كشید. در این موقع در خانه را زدند. تاجر پا شد رفت دید كسی ایستاده دم در، یك قوطی هم دستش. تاجر گفت: تو كیستی؟
آن یك نفر گفت: من آه هستم. گل آوردم برای موهای دختر كوچكترت. ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on سپتامبر 2, 2012 by پيشگام
ماهی سیاه کوچولو
اثر رفیق صمد بهرنگی
شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه ها و نوه هایش را دور خـــــودش جمع کرده بود و برای آنها قصه
می گفت:
«یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود كه با مادرش در جویباری زندگی می کرد.این جویبار از دیواره های سنگی کوه بیرون می زد و در ته دره روان می شد.
خانه ی ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب ها ، دوتایی زیر خــــــــــــزه ها می خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند!
مادر و بچه ، صبح تا شام دنبال همدیگر می افتادند و گاهی هم قاطی ماهی های دیگر می شدند و تند تند ، توی یک تکه جا ، می رفتند وبر می گشتند. این بچه یکی یک دانه بود – چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود – تنها همین یک بچه سالم در آمده بود.
چند روزی بـود که ماهی کوچـولو تو فکر بود و خیلی کم حـرف می زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت و بیشتر وقت ها هم از مادرش عقب می افتاد. مادر خیال میکرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است! ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: داستان - نمايشنامه، صمد بهرنگی | Leave a comment »
Posted on سپتامبر 1, 2012 by پيشگام
یاد صمد بهرنگی
انسان، آموزگار و نویسنده انقلابی
را گرامی بداریم!
در آستانه سالروز شهادت صمد بهرنگی هستیم. معلمی که قلب پر طپش دانش آموزان، یار کودکان روستائی و یاور زحمتکشان بود. صمد سمبل روشنائی، سمبل عشق به خلق و کینه به دشمنان مردم در سالهای سیاه دیکتاتوری بود.
*صمد انسانی که قلبش مملو از عشق به تودههای مردم بود. نویسندهای که قلبش را در جهت بیان اختلافات طبقاتی موجود در جامعهمان، نشان دادن طرق مبارزه با آن بکار گرفت و در این راه هیچکدام از موانعی که رژیم دیکتاتور بر سر راه او ایجاد کرد نتوانست در عزم راسخ او در خدمت به خلق و مبارزه با دشمنان مردم خللی ایجاد کند. صمد گفت:
«مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید. اما من تا میتوانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم – که میشوم- مهم نیست، مهم اینست که زنگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد …»
و براستی که زندگی و شهادت انقلابیش تحولی نوین در عرصه آموزش و پرورش ما بحساب میآید.
صمد به بچهها درس زندگی و مبارزه آموخت. او به ما یاد داد که به دنیای اطرافمان با چشمان باز و یا ذهنی جستجو گر بنگریم. …………..
ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: مقاله،نقد،نظر،دیدگاه، صمد بهرنگی | Tagged: دانش آموزان پیشگام | Leave a comment »
Posted on آگوست 31, 2012 by پيشگام
صــمــد راه تــو راه مــاســت
یــاد و خــاطــره ی صــمــد هــمــیــشــه در دلــهــایــمــان زنــده خــواهــد مــانــد
…………………… متن کامل مطلب در ادامۀ مطلب
رژیم جمهوری اسلامی از همان سالهای ابتدائی آغاز عمر ننگینش شروع به سرکوب و اعدامهای گسترده مخالفین و حتی منتقدینش نمود. در میان این افراد کم نبودند نوجوانان پانزده الی بیست سالهای که جرمشان فقط فروش و یا پخش نشریهی سازمانها و احزاب سیاسی بود. پس از پایان جنگ ارتجاعی ایران و عراق علاوه بر اعدامهای گسترده در سراسر ایران، رژیم سیاستی را پیش رو گرفت و سعی بر از بین بردن یاد و خاطرهی انقلابیون و مبارزین دههی ۵۰ از طریق اثبات نادرستی و یا بی ارزش بودن مبارزات آن عزیزان و سرپوش گذاشتن بر واقعیات و بی ارزش شمردن دستاوردهای مبارزاتی آن دوران نمود.
تقریبا شروع این تلاش بی وقفه در دوران ریاست جمهوری رفسنجانی بود که با توجه به علاقهی تودهها به صمد بهرنگی، رژیم سعی بر تبلیغ بر علیه صمد و تلاش در جهت بدنام کردن یاران او «چریکهای فدائی خلق ایران»، از طریق تهمت زدن به آنان بود. اين تلاش در تمامی اين سالها بدون وقفه همچنان ادامه داشته و دارد. از مدعيان به اصطلاح اصلاح طلبی گرفته تا تاريک انديشان علنی و هالۀ نور به سر، تمامی سعی و تلاش خود را به کار بردهاند تا يا ياد و خاطره و افکار و اعمال مترقی و انقلابی صمد را از اذهان تودهها پاک کنند و يا با تحريف تاريخ و واقعيات از صمد شخصيتی بی خطر و سربهراه بسازند. غافل از اينکه صمد بهرنگی نه تنها به واسطۀ کار و تلاش فرهنگی، بلکه همچنين به خاطر شخصيت ظلم و جهل و خرافه ستيز، و مترقی و انقلابی بودنش نيزمیباشد که به عنوان معلم و الگو به جايگاه شاخصی دست پيدا کرده است.
صـمـد در قـلـب مـن اسـت. در قـلـب تـودههـا، در قـلـب مـا، صـمـد زنـده اسـت، هـمـیـشـه، تـا ابــد.
شاگرد صمد
ادامهٔ نوشته →
دوست داشتن در حال بارگذاری...
Filed under: صمد بهرنگی، طرح | Leave a comment »