شاهزاده بیمار
ناگهان در تمام قلمرو پادشاهی این خبر پیچید که شاهزاده، شاهزاده جوان و زیباروی بیمار شده است.
شبانان شب هنگام که گلههای ترسیده خود را گرد میآوردند این بلا را از زمین و آسمان شنیدند، از سربازانی که بر شیپورهای برنجی خود میدمیدند و باد را از صدای سازشان پر میکردند، از صدای سم اسب چابک سوارانی که دیوانه وار به هر طرف میتاختند، و جارچیانی که در هر کوچه و برزنی این مصیبت را جار میزدند.
و مردم شاهزاده را، شاهزاده جوان و زیبارو را بخاطر آوردند که چگونه به هنگام نخجیر، همراه با دسته کاملی از ملازمان بیزبان، خنیاگران، خواجگان، سرداران و شاعرانی که کلمات را روسپی صفت کرده بودند را با خود می برد تا در هنگام به نیش کشیدن بره آهویی یا قرقاولی که هنوز در خون خود میغلتید در مدح او شعر سراییده و او را همچون نعمت بهشتی بستایند و حوریانش لحظهای جامهای شراب او را تهی نگذارند.
ولی اکنون شاهزاده بیمار شده بود.
و اکنون پادشاه غمگین گشته و در غم او حتی آسمان نیز شریک گشته و ابرهای سیاه خود را بر آن قلمرو غمزده گسترده بود. همه مردم در انتظار بودند که چه میخواست بشود، زیرا سرنوشت او سرنوشت آنها بود. نه آنکه خوشبختی او خوشبختی آنها بود، نه، راوی نه چنین امیدهایی به خواننده میدهد و نه برای شکم پرستان پررو داستان میگوید.
از آنشب بود که سوارکاران بتاخت همه قلمرو را درنوردیدند، جاسوسان به هر گوشهای سر زدند، جارچیان جار زدند و حتی اسرافیل در صور خود دمید تا همه طبیبان، ساحران، جادوگران، پیشگویان و دروغگویان و همه مفتخوران درباری را جمع کنند تا در تهیه دارویی، دارویی که هرگز کسی ننوشیده بود، به طبیب درباری کمک کرده تا هر چه زودتر شاهزاده جوان و زیباروی سلامتی خود را بازیابد.
روزها گذشت و شاه نگران در کاخ پادشاهی قدم میزد، کاخی که بر قلۀ کوهی در پس ابرها پنهان شده بود و برای توصیف و ترسیم آن باید که به قلمرو رؤیاها وارد شد. کاخی با ستونهای عظیم و مجسمههایی مرمرین در دو سویش و با آلاچیقهای یاس، همه چیز در نهایت ظرافت از رؤیا به واقعیت آورده شده بود. همه جا آواز پرندگان شنیده میشد، استخرهایی بزرگ با انواع ماهیها و با قوهایی گردن کشیده در محاصره پرندگان زیبای دیگر، چشمههایی که هرگز کسی از آنها آب ننوشیده بود و تندیسهایی که آب از دهان آنها فواره میزد و شاخ و برگ درختان و گلهای وحشی که کاخ را محاصره کرده بودند، و شاه همه اینها را داشت، که البته اراده او چنین بود.
بالاخره صبر پادشاه تمام شد. همه را به بارگاه خواند تا آن دوایی را که هرگز کسی ننوشیده بود برای او بسازند.
او پیرترین طبیب را صدا کرده و از او دوا را جویا شد و پیرترین طبیب چنین گفت «این دارو باید اکسیری باشد از چشمان آهوبرهای، چون بیگناهی را در خود دارد، قلب پلنگی چون جرئت را با خود دارد و جگر عقابی چون غرور را با خود دارد، ولی هر کسی نمیتواند این معجون را بسازد بلکه فقط کسی که رمز جاودانگی پادشاه را بداند قادر است زیرا که باید قطرهای از روح خود را در این اکسیر بدمد تا بتواند روح ناپاکی را که تن شاهزاده را آلوده کرده است از تنش دفع کند.»
نه نوکران و نه وزیران هیچکدام نتوانستند که این اکسیر را بسازند، درباریان و همه آنهایی که از نعمات بیکران همایونی برخوردار بودند نیز نتوانستند که به اندازه قطرهای از روح خود را در این اکسیر بدمند. شاه دوباره غمگین شد و همه دوباره غمگین شدند. دوباره جارچیان جار زدند و چابک سواران به هر طرف تاختند. جاسوسان به هر خانهای رفتند و سربازان هر کوچه و برزنی را گشتند تا آنکه خبر رسید که کسی یافت شده است.
مرد سیاه پوشی که میگفتند از سرزمینهای دور آمده است و طلسمهای چشم زخم و اکسیرهای جوانی و زيبایی به سادهدلان میفروخت به دربار وارد شده است. پادشاه به او وعده داد که تمام آرزوهای او را برآورده میکند اگر او بتواند شاهزاده را خوب کند و او نیز اکسیر را ساخته و به پادشاه گفت «و اما راز جاودانگی پادشاه در آواز بلبل است. تا وقتی که بلبل آواز میخواند پادشاه و شاهزاده سلامت و عمر جاودان دارند.» سکوتی کرد و دوباره افزود «ولی بخاطر داشته باشید که بلبلها فقط در خرابهها و ویرانهها آواز میخوانند». این را گفت و رفت.، و پادشاه را در فکر گذاشت. پادشاه کمی فکر کرد و بعد تصمیم خودش را گرفت.
از فردای آنروز هزاران هزار بلبل در سراسر قلمرو پادشاهی آواز میخواندند.
سامی باوی
Filed under: داستان - نمايشنامه، سامی باوی | Leave a comment »