اشکها و لبخندها
پور حسن خیر خدائی
هادی دیروز دو ساعت زودتر از تایم کاری مرخصی ساعتی گرفته بود، میخواست عینکش را تعمیر کند، عینک مطالعه و نزدیک بینیش، اما من تو دلش را خوانده بودم، می دانستم از همه لحاظ نیازمند است تا خلاء ونیاز های روحی را که در این مدت سخت و بی وقفه مشغول کار بوده جبران نماید، شش ماه آزگاراست بی وقفه کارمی کند، دهها دغدغه دارد، آدمها سنگ و ماشین نیستند، احساس دارند! شش ماهی است که تنگ هم کار میکنیم، شش ماه با همدیگر با وسایل و ابزار کار کلنجار رفتن و زور زدن و زیر نگاه سنگین سر پرست کار ورئیس کارگاه کارکردن.
هادی برای به محور آوردن آهن H بدقلق پتک می زد و من قلاب جین بلاک را حلقه گردن H کرده و دسته را نرم بالامی بردم و پائین میآوردم تا آهن زمخت را تراز و تنظیم نماییم، هادی مشعل دستی را روی موضع گرفته و من پتک میزدم، ناظر کارفرما و رئیس اجرا هم روی سر ما کار را نظارت می کردند.
Filed under: داستان - نمايشنامه | Tagged: مهرداد چمنی، ياد ياران، پور حسن خیر خدائی، جهانگیرقلعه میاندواب | Leave a comment »