یکی از مبحثهای طولانی و دیرپای جنبش کمونیستی، روی نوع تشکلهای صنفی، سیاسی و طبقاتی کارگران است که تا امروز بیشترین انرژی را از طبقه کارگر و حامیان آن گرفته، علیرغم اینکه طبقه کارگر ایران تا حدودی گامهايی در این زمینه برداشته و تشکلهايی خیلی محدود ایجاد نموده، اما مبحث تشکلیابی و نوع تشکلهای کارگری همچنان بحث انگیزباقی مانده، و هر گروه، سازمان و حزبی حرف خود را میزند و نوع تشکل دلخواه سازمانی خود را تبلیغ میکند! نکته جالب این است که هر تشکل صنفی- طبقاتی که با هر ماهیت و نوع کاری از طرف کارگران برپا میشود، از آن حمایت کرده و دفاع نمودهاند! گاهی شبهه ایجاد میشود، و هدف جریانات سیاسی از این کار برای طیف هواداران ابهام آمیزاست،! داستان حاضر سکوی پیر نوشته ماکسیم گورکی ترجمه غ – فروتن و بازنویسی و تایپ توسط رفیق «تر گل» فارغ از بحث و جدالها روی این موضوع، یکی از داستانهای بسیار آموزنده و تجربی است. از نوع کار و حرفهی عملی روزانه و رابطه صنفی- اتحادیهای، که چگونه تعدادی کارگر بومی و بدون دانش بطور بسیار سادهای در یک رابطه و تشکل وسیعی قرار میگیرند که باعث غبطه عنصر فعال روشنفکر میشود، کسی که همه عمرش را در راه تشکل کارگران صرف نموده. ازطرفی حامیان طبقه کارگر ایران علیرغم همه تلاش فکری و فرهنگی که میکنند جای ادبیات و داستان کارگری در کار و فعالیت آنان خالی است. سکوی پیر هم لذت یک داستان کارگری را به ما منتقل میکند، هم شگفتی سازماندهی در فعالیت روزانه را در ما ایجاد میکنند، و تاثیرمثبت آن تا مدتی طولانی در ذهن ما باقی خواهند ماند. ح
سکوی پیر
نوشته ماکسیم گورکی
ترجمه غ – فروتن
خورشید در میان سکوت سر از خاوران بر میدارد و مه آبی رنگی که از بوی شیرین بوتههای طلائی رنگ جگن، عطر آگین شده است از روی جزیرهی سنگی بسوی آسمان شناور است.
این جزیره که در میان توده آبهای تیره و خواب آلود و در زیر گنبد پریده رنگ آسمان قرار گرفته است، مانند سنگ مذبحی است که قربانیان آفتاب را در آنجا شناور است .
ستارگان محو شدهاند و تنها زهره، هنوز با نور سفید رنگ خود، در صفحهی سرد و تار ابرهای لطیف کرک دار میدرخشد. ابرها با رنگ ارغوانی روشنی، رنگ آمیزی شدهاند و کم کم در روشنایی اولین پرتو بامدادی مشتعل میشوند و انعکاسشان در آغوش آرام دریا مانند صدفیست که از اعماق نیلگون آن به سطح آب آمده است.
برگ باریک چمنها وگلبرگها را شبنم نقره فامی پوشانده و دستشان بسوی خورشید دراز است. قطرههای درخشان شبنم نوک ساقهها بتدریج باد میکنند و بر چهرهی عرق کردهی زمین که هنوز در خواب شبانه است، فرو میافتند و بیننده را در انتظار شنیدن صدای خود که هیچگاه بگوش نمیرسد، محزون وغمگین مینمایند.
در بالا پرندگان، لابلای برگهای زیتون ، در پرواز و بخواندن سرود صبحگاهی مشغولند، و از پایین صدای نفس سنگین دریا، که خورشید بیدارش کرده است، بگوش میرسد. مردم هنوز در خوابند و همه جا را سکوت گرفته است. در خنکی هوای بامداد، عطر گل و چمن، قویتر از صداهاست.
از آستانهی خانه سفید محقری که پوشیده از پیچک است و چون قایقی که در امواج فیروزهگون آب پیچیده شده است جلوه میکند، پیرمرد نحیف و بی کسی با بازوان دراز میمون مانند و سر طاس حکیمانهاش برای تماشای آفتاب بیرون میآید. صورتش را زمانه پر چین و چروک ساخته و چشمانش تقریباً در لابلای پوست پُر شیاری مخفی شده است. پیر مرد دست سیاه پر مویش را به آهستگی روی پیشانی، بالای چشمها، میگذارد و به آسمان ارغوانی رنگ مینگرد . وقتی منظرهی اطرافش را بررسی میکند سرش را بعلامت تایید و تصدیق تکان میدهد و خنده ملایمی صورت کدرش را میلرزاند. جلوی او پهنهی با شکوه زمردین و طلائی رنگی همه جا گسترده است و شکوفههای سرخ و زرد و صورتی رنگ، در زمینه صخرههای خاکستری و ارغوانی، تجلی میکنند.
مثل اینکه بار سنگینی را بر دوش دارد، پشتش کمی خمیده شده و پاهایش را کاملا از هم باز گذاشته است. اطراف او روز جوان میدرخشد و جرقه میپراند. سر سبزی موها و پیچکها روشنتر میدرخشد، چهچههی رسای سهرههای طلائی رنگ، بلندتر به گوش میرسد. بلدرچینها، لابلای شاخ و برگهای توت جنگلی و بیشهزارهای فرفیون، پرپرمیزنند و در جائی طرقهی گستاخ و بیحالی که در غرور و لاقیدی، چون ناپلیهاست، آهنگ فرح انگیز را میسراید.
سکوی پیر، بازوان بلند و خستهاش را بالای سر میبرد و طوری قد میکشد که انگار میخواهد به پایین، توی دریای آرامی که به صافی شراب داخل پیاله است، پرواز کند.
تمدد اعصابی میکند و خود را بروی سنگ سائیده شدهی دم در، بالا میکشد و کارت پستالی از جیب ژاکت بیرون میآورد، آنرا قدری دورتر نگه میدارد و مدتی با چشمان تنگ شدهاش با آن خیره میشود.
لبهایش بیصدا حرکت میکنند. صورت پهنش را که موهای نقره فامی پوشانده است، خندهی تازهای، خندهای که در آن عشق و اندوه و غرور دقیقاً بهم آمیخته شده است روشن میکند.
جلوی او، روی کارت پستال، تصویر آبی رنگ دو جوان قد بلند و تنومند مو فرفری که پهلوی هم نشسته و شادمانه میخندند، نقش شده است و سر بزرگشان درست مثل سر سکو است. در بالای کارت با حروف درشت این کلمات چاپ شده است:
«آتورو و انریکو سکو دو قهرمان شرافتمندی که به طبقه خود وفادارند و به منافع همکارانشان پای بندند و موفق شدهاند که بیست و پنج هزار کارگر بافنده را که فقط هفتهای شش دلار دستمزد میگیرند، سازمان داده و متحد سازند و به همین علت به زندان افکنده شدهاند. زنده و جاوید باد مبارزین راه عدالت اجتماعی!»
سکوی پیر سواد ندارد، بعلاوه زیر نویس به زبان خارجه است. اما او میداند نوشته چیست، هر کلمهاش برای او آشناست و مانند بوق و کرنا در گوشش صدا میکند. این کارت پستال آبی رنگ، برای پیرمرد، با خود رنج و نگرانی بسیار آورده است. دو ماه قبل، آنرا از پست دریافت داشت و غریزه پدری فوراً او را آگاهانیده بود که اتفاق ناگواری افتاده است: عکس دو کارگر بینوا فقط پس از قانون شکنی گراور شده است.
سکو تکهی کاغذ را در جیبش مخفی ساخت، اما بار سنگینی بر قلب او فشار میآورد، و این بار، روز به روز سنگینتر میشد. چندبار قصد داشت آنرا به کشیش نشان دهد، اما تجربه زندگی طولانیاش به او آموخته بود که این حرف مردم که میگویند: «کشیش ممکن است، حقیقت بندگان را به خدا بگوید، اما هیچوقت حقیقت را به بندگان خدا نمیگوید !» درست است.
اولین شخصی که سکو از او خواهش کرد مقصود این نوشته مرموز را برایش تشریح نماید، نقاش بیگانهی مو قرمز لندوکی بود که گاه و بیگاه، سری به خانه او میزد و در گوشهی دنجی سه پایهاش را مستقر میساخت و آنگاه در کنار آن دراز میکشید و سرش را در سایه مربع شکل تابلو نیمه تمامش میگذاشت. سکو از او پرسید:
«آقا، این کارگران چه کردهاند ؟»
نقاش به صورت خندان فرزندان پیرمرد، خیره نگریست و گفت:
«به احتمال زیاد کار بسیار خوبی کردهاند.»
«زیر عکس آنها چی نوشته شده است؟»
«به زبان انگلیسی است و جز خدا، هیچکس زبان انگلیسها را نمیفهمد. زن من هم اگر در این جور موارد حقیقت را بگوید، میتواند آنرا بخواند ولی او اغلب دروغ میگوید…»
نقاش مثل کلاغ پچ پچ کرد و از قرار معلوم بی عرضهتر از آن بود که موضوعها را جدی تلقی کند. پیرمرد با تنفر او را ترک کرد. روز بعد خدمت بانوی چاق، همسر نقاش رفت. او را در باغ دید که جامه نرم و راحتی از پارچهی سفید و شفاف پوشیده و در گهوارهای دراز کشیده است و در آتش خشم و غضب میسوزد. چشمان زاغش با عصبانیت به آسمان نیلگون دوخته شده است. زن با زبان ایتالیائی شکسته بستهای گفت: «این دونفر به زندان افکنده شدهاند.»
پاهای پیرمرد مرتعش شده و انگار جزیره از تکان زلزلهای سخت زیر پایش میلرزید. معذالک آن نیرو را در خود یافت که بپرسد: «چیزی دزدهاند یا مرتکب جنایتی شدهاند؟»
«اوه، نه خیلی ساده است، فقط سوسیالیست هستند.»
«سوسیالیست چیست؟»
زن با صدای ضعیفی گفت: «پیرمرد، سوسیالیست مربوط به امور سیاسی است.» و چشمانش را بست.
سکو میدانست که خارجیها کودن هستند، حتی کودنتر از کالابریینها اما مشتاقانه آرزو داشت واقعیت را در بارهی فرزندانش بداند. مدت مدیدی کنار خانم ایستاد و منتظر ماند تا او چشمان درشت و بیحالش را باز کند. و سرانجام وقتی که چشمها را گشود با انگشت به کارت پستال اشاره کرد و پرسید: «سوسیالیست بودن شرافتمندانه هست؟»
زن با تغّیّر جواب داد: «نمی دانم، گفتم که مربوط به امور سیاسی است، نفهمیدی؟»
نه، نفهمیده بود. سیاست چیزی بود که وزرا و کشیشان و ثروتمندان رم قدیم اعمال میکردند تا از تهیدستان مالیاتهای بیشتری بگیرند. اما فرزندان او کارگر بودند و بعلاوه در امریکای امروز، زندگی میکردند و مردان نیکی بودند. آنها به سیاست چه کار داشتند؟
تمام شب را بیدار نشست و عکس فرزندانش را دست داشت.
آنها در نور مهتاب خیلی تیره و مبهم به نظر میرسیدند و افکار پیرمرد از آنهم تاریکتر و مبهمتر بود.
صبحگاه تصمیم گرفت که موضوع را از کشیش استفسار نماید و او که جُبّهی سیاهی پوشیده بود خیلی خلاصه و تند گفت: «همین قدر کافی است که بگویم، سوسیالیستها، منکر اراده و خواست خدا میباشند.»
چون پیر مرد عزم رفتن کرد با خشونت بیشتری افزود:
«قباحبت دارد که تو با این سن و سال، خودت را با چنین چیزهای مبتذلی مشغولی کنی!»
سکو پیش خود اندیشید که: «چقدر خوب شد عکس را به او نشان ندادم.»
چند روز گذشت. پیر مرد نزد سلمانی محل که مرد بسیار نیرومند و تهی مغز و خوش پزی بود رفت. میگفتند جوانک برای پول در آوردن، با پیر زنان آمریکائی که ظاهراً برای سیر و سیاحت، و لذت بردن از مناظره زیبای جزیره، و در واقع به منظور عشقبازی با جوانان تهیدست به آنجا میرفتند، نرد عشق میباخت. این مرد فاسد و بدکردار وقتی زیر نویس عکس را خواند، گونههایش از خوشحالی سرخ شد و گفت: » عجبا ! آرتورو، و انریکو، دوستان مناند! اوه، پدرجان، من از صمیم قلب به شما و به خودم تبریک میگویم! و اکنون که دو هموطن بسیار مشهور و قهرمان دارم، باید به خودم ببالم و مغرور باشم.»
پیرمرد به او هشدار داد که: مبادا این مطلب را جائی بروز بدهی.
اما سلمانی دستها را تکان میداد و فریاد میکشید: «عالیست!»
پیرمرد با اصرار و ابرام از او خواست که نوشتهها را بخواند.
«من نوشتهها را نمیتوانم بخوانم، اما اطمینان دارم آنچه را که دربارهی آنها گفتهاند حقیقت دارد، جوانکها قهرمانان بزرگی هستند!»
سکو او را سوگند داد که جلوی زبانش را بگیرد و رفت. کفشهای چوبیاش روی سنگها تلق تلق میکرد.
پیرمرد نزد یک نفر روس که میگفتند مرد شریف و مهربانیست رفت. داخل اطاق شد و کنار تختی که آقا به حال مرگ رویش افتاده بود نشست و پرسید: «راجع به این دو نفر در اینجا چی نوشته شده است؟»
مرد روس چشمانش را که از شدت بیماری پژمرده و محزون بود، تنگ کرد و با صدای ضعیفی نوشته روی کارت پستال را خواند و خندهی گرم و صمیمانهای صورتش را روشن ساخت. پیرمرد به او گفت:
«آقا ملاحظه میفرمائید که من خیلی پیرم و بزودی دارفانی را وداع میگویم و بسوی پرودگار خودم میروم. وقتی حضرت مریم از من بپرسید که با فرزندانم چه کرده چگونه تربیتشان نمودهام باید حقیقت را بگویم. اینها فرزندان مناند، اما نمیدانم که چه کرده و چرا زندانی شدهاند؟»
روسی جداً به او توصیه کرد که: «به مریم عذرا بگو، فرزندانت بخوبی دستور اصلی فرزند او، حضرت عیسی را درک کردهاند: آنها همنوعان خود را صادقانه دوست دارند…»
پیرمرد به حرف مرد روسی اعتقاد داشت، زیرا با بیان و زبان ساده نمیتوان دورغ گفت، نیاز به کلمات زیبا و جملههای موزون و فریبنده دارد. و دست پرعاطفه مرد بیمار را فشرد.
«پس زندان برای آنها مایهی ننگ و رسوائی نیست؟»
مرد روسی جواب داد: «نه، شما خوب میدانید که اغنیا هنگامی به زندان میافتند که پلیدیها وبدیهاشان از حد فزون گردد و دیگر بهیچوجه قابل مخفی کردن نباشد. بالعکس، تهیدستان و بینوایان به محض اینکه آرزوی مختصر سودی بنمایند گرفتار و زندانی میگردند. اجازه بدهید مژده بدهم که شما پدر خوشبختی هستید!»
ومدت زیادی با سکو صحبت کرد و با صدای باریک و ضعیفش به او میگفت که مردمان شرافتمند در این جهان تلاش میکنند تا بر فقر و جهالت و بدیها و پلیدیهائی که ناشی از جهل و تهیدستی است فایق آیند…
*******
خورشید همچون گل مشتعلی در آسمانها میدرخشید و گرد طلائی رنگ پرتو نور خود را روی صخرههای خاکستری رنگ میپاشید و از هر شکافی زندگی به صورت چمنهای سبز و گلهای آسمانی رنگ، مشتاقانه بسوی آفتاب دست دراز مینمود و جرقههای طلائی فروغ خورشید با شعلهی نامنظمی، در قطرات متورم بلورین شبنم میسوخت و میمرد.
پیرمرد همانطور که اشیاء زنده دور و برش را که پرتو جانبخش را با شادمانی میبلعیدند مینگریست و به آواز پرندگانی که مشغول ساختن آشیان بودند گوش میداد، به یاد فرزندانش افتاد، به یاد بچههائی که در آنسوی اقیانوس پشت میلههای قطور زندان یک شهر بزرگ اسیر بودند. و پیش خود میاندیشید که در این روزمطبوع و مفرّح که تمام موجودات از نعمت جانبخش آفتاب و هوای لطیف صبحگاهی برخوردارند، زندان برای سلامتشان بسیار زیان آور است، طفلکها….
اما به خاطر آورد که آنها به این علت در زندان هستند که بزرگ شدهاند و میخواهند جوانان شریف و نوع دوستی باشند – همانطور که پدرشان در سراسر زندگیش بود – این فکر او را خشنود و قانع ساخت و صورت آفتاب سوختهاش را خندهی پر غروری فراگرفت.
«زمین پر از ثروت است، اما کارگران تهیدستاند، خورشید مهربان است اما انسان بیرحم و ظالم. همهی عمرم به این چیزها اندیشیدهام و گرچه به فرزندانم از این مقوله چیزی نگفتهام اما آنان خود افکار پدر را درک کردهاند. هفتهای شش دلار یعنی پنجاه تومان، اهو! این پول خیلی برای آنها ناچیز است و بیست و پنج هزار نفر دیگر نیز مثل آنها، این مبلغ را برای بخور نمیر خود و فرزندانشان خیلی ناچیز میدانستند…»
پیرمرد مطمئن بود که افکار و عقایدی را که در قلب و مغزش پرورانده، در دل بچههایش جوانه زده است و او، از این عمل بر خود میباليد، اما از آنجا که میدانست مردان نادری هستند که به داستانهای تخیلی که خود روزانه به هم میبافند، اعتقاد دارند، افکارش را در دل خود نگه میداشت.
هنوز گاهگاهی قلب بزرگش از افکار شیرینی برای آیندهی امید بخش بچههایش لبریز میشود و آنگاه قد خمیدهاش را راست میکند، نفس عمیقی میکشد و نیروی از دست رفتهاش را جمع آوری مینماید، رو بسوی دریا میکند و با صدای گرفته و دورگهای خطاب به فرزندانش در آن سوی دریا، فریاد برمیآورد:
«والو – و- و! (دلیرباشید)»
و خورشید، خندان و برفراز آبهای عمیق دریا بالاتر میآید و کارگران داخل تاکستانها انعکاس صدای پیرمرد را تقلید میکنند:
«او- او !»
بازنویسی و تایپ «ترگل»
سی ام دیماه ۱۳۸۹
Filed under: ماکسیم گورکی، ترگل، داستان - نمايشنامه |
بیان دیدگاه